حدیث نعمت

وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ : از نعمت پروردگارت سخن بگو

حدیث نعمت

وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ : از نعمت پروردگارت سخن بگو

حدیث نعمت

کپی،تکثیر و انتشار محتوا "با هر نامی" مجاز است

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

1 ) بخل چیست؟ بخیل کیست؟

2) جود چیست؟ جواد کیست؟

2 ) بخل به ضرر کیست؟

فَمِنکُم مَّن یَبْخَلُ وَمَن یَبْخَلْ فَإِنَّمَا یَبْخَلُ عَن نَّفْسِهِ(47-38) ( برخى از شما بخل مى‏ورزند و هر کس بخل ورزد تنها به زیان خود بخل ورزیده)

امام علی(ع) : خذوا من اجسادکم فجودوا بها على انفسکم و لا تبخلوا بها عنها، فقد قال الله سبحانه: 'ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم' و قال تعالى: 'من ذا الذى یقرض الله قرضا حسنا فیضاعفه له، و له اجر کریم' = از جسم و تن خویشتن بگیرید و بر جان خود بیفزائید در این کار بخل نورزید که خداوند فرموده است: 'اگر خدا را یارى کنید او شما را نصرت مى دهد و قدمهایتان را ثابت نگه مى دارد'. [ محمد- 7. ] و نیز فرموده است: 'کیست که به خداوند قرض دهد؟ تا خداوند به او چند برابر عطا کند و براى او پاداش بى عیب و نقصى قرار دهد'. [بقره- 245. ] "خطبه ى 183".


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۲ ، ۱۶:۲۳
00 :00
 
به نظر شما چقدر زمان می برد تا بدی/خوبی انسان به خودش برگردد؟

                            ...... وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا (سوره اسراء آیه 7 )
                             ..... و اگر بدی کنید به خود ....
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۲ ، ۰۷:۵۱
00 :00

چمدانش را بسته بودیم
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،
کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد:
آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود،
و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده
و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ...
جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد
زیر لب میگفت:
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۲ ، ۰۸:۵۱
00 :00