(زمان مطالعه:"10)
ناگهان وسط مسابقات⚖ متوجه شد که #نقطه_آغازش با تمام #دونده های دیگر🏃♂ #تفاوت دارد...
.... تا پیدا شدن یکی #شبیه_خودش، همه #میادین_مقایسه⚖ و #مسابقه را ترک کرد.
@dasanak
(زمان مطالعه:"10)
ناگهان وسط مسابقات⚖ متوجه شد که #نقطه_آغازش با تمام #دونده های دیگر🏃♂ #تفاوت دارد...
.... تا پیدا شدن یکی #شبیه_خودش، همه #میادین_مقایسه⚖ و #مسابقه را ترک کرد.
@dasanak
#آب💧💧
(زمان مطالعه:"12)
روزهای #تابستان🔥، #گرمای هوا به 45 درجه هم می رسید.🥵🥵
چهار عدد #بطری 4 لیتری خرید و در #حمام منزل گذاشت...
تا آب #دوش🚿 گرم شود... یکی از آن بطری ها پر می شد و فردا سرراهش چند #درخت #تشنه را با آن #سیراب می کرد.✌️
@dasanak
(زمان:"25)
هر روز در دفترچه ی🗒 #یادداشتش، روزهای مانده تا #چهل #سالگی اش را می شمرد:
سه شنبه 98/05/22، 41 روز مانده تا چهل سالگی
چهارشنبه 98/05/23، 40 روز مانده تا چهل سالگی
پنج شنبه........... 39 روز مانده تا....
روزی همسرش دفترچه اش را دید و با تعجب😧 علت #روزشماری اش را پرسید:
گفت:
«چهل نقطه ی #عطف #زندگی من است...
اگر تا #چهل برای «#ماندن» کوشیدم، از #چهل به بعد باید برای «#رفتن» بکوشم» 🤔
@dasanak
صبح #عید #قربان بود...
#روشنفکری اش گل کرد و با خودش گفت:
« به جای قربانی کردن، از امروز فقط در همه امور #انصاف را #رعایت میکنم»
ظهر عید قربان است...
دنبال #گوسفند🐑 زنده می گردد تا به زمین بزند و بین چند نفر تقسیم کند و خلااااص....
@dasanak
رونوشت:
همه #منصف ها جهت #قدردانی🙏
همه #حاجی ها جهت #تامل 🧐
همه روشنفکرها جهت دست برداشتن از #تخیل😊
وقتی فهمید «یک عمر» در یک «پیشفرض غلط»، «محبوس» بوده... سوخت... از هم پاشید و دوباره
«همه» را هل داد و پیروزمندانه دستش را بر «ضریح مطهر» گذاشت، درست همان زمان «اشک» هم از راه رسید...
مرد در صف «جماعت» ایستاد و تا انتها هرگز «تنهایی» اش را با «جمع» نیامیخت...