امروز وقتی به عادت هرروز
ذهنم را روی «کاغذ» ریختم
چشمم به یک پروندهی نیمه بازِ قدیمی افتاد
که سال های سال است،
بخش زیادی از توجهم به «زندگی» را
«پنهانی» میدزدد
و من همیشه
به بهانه های مختلف
از تعیین تکلیف آن «هراس» داشتهام
اما این بار...
چشم در چشمش نشستم
و او را به عنوان «یقینی ترین رخداد» زندگیام
پذیرفتم.
اکنون که در «ذهنم» پرونده اش را بسته ام
احساس می کنم که انرژی ام برای «زندگی» چندبرابر شده است
و همه ی شماها را بیشتر ازپیش «دوست» دارم.