جز زیبایی ندیدم !
کودک بودم!
بالا و پایین پریدن یک خرگوش پشمالو،
جلو یک غذاخوری شلوغ،
برایم زیبا بود.
و آن زیبایی ادامه داشت تا ....
... تا فهمیدم درون آن خرگوش،
پر از مردی است از سرناچاری
و درون آن غذاخوری
پر از آروغ است از سرسیری
... آن زیبای کودکی برایم زشت شد
و آن زشتی ادامه داشت تا ...
... تا فهمیدم درون آن مرد ناچار
پر از قلبی است مهربان و بی آزار
که به ذوق کودک ناز یک ساله اش صبور گشته و به شوق او بیقرار
... آن زشت دیروزی برایم زیبا شد
زیبایی که با آن زیبای کودکیم،از قلب تا قالب فاصله داشت.
زیبایی که -علیرغم تمام زشتیهای اطرافش- تاکنون ادامه دارد ....
و تا دوباره افق نگاه و گستره ی دیدم تغییر کند ادامه خواهد داشت.
آری
زشت یا زیبا
چقدر زشت و چقدر زیبا ؟
تابعی از افق نگاه وگستره ی دید توست
و تغییر یا تعمیق نگاه تا ...
...تا همه ی هست ها را نبینی و مقصود از آنها را نفهمی
... تا افق نگاهت، عالی ترین و گستره ی دیدت، وسیعترین نشود
... تا در آن عالی ترین افق و آن وسیعترین منظر، قرار پیدا نکنی
ادامه خواهد داشت.
پروردگارا !
آن زینب بزرگ!
آن عقیله ی بنی هاشم!
از چه افق اعلایی ؟
و در چه گستره ی وسیعی؟
کربلا را دید که جز زیبایی ندید ؟
بنظرم اگه تک رنگ بنویسی تمرکز خواننده بر نوشته ها بیشتر می شه ٍ