سرمایه های ماندگار (!؟)
اگر...
سرمایه ای پیدا کنم که با بخشش …
... تمام نشود !
... بلکه بیشتر ببالد !
... و زیاد و زیادتر شود !
آن گاه ...
... سخت دنبال کسانی می گشتم تا به آنها ببخشم
... هر روز با رغبت به آنها می بخشیدم و
... دستشان را نیز می بوسیدم که هستند تا سرمایه هایم ببالد!
آیا شما چنان سرمایه یا سرمایه هایی را می شناسید؟
حکایت زیر را بخوانید ...
« بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد، مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند
ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
بالاخره او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:
«خیلى فکر کردم، مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگر مى توانى، آن محبت را، آن سخاوت را، آن کرامت را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى... » *
* منبع: نمی دانم